اسفند ماه ۱۳۹۵ برای ارزیابی یک پروژه آموزشی دعوت شدم. قرار بود معلمان پایه اول ابتدایی در منطقه ای از بلوچستان طی سه سال آموزش ببینند. 

سفر اول بود، تنها،‌ بدون این که همسفران را بشناسم،‌ بدون این که بدانم کجا قرار است برویم، محل اسکان کجاست و... بار سفر بستم. بیش از این سؤال ها نگران این بودم که برنامه ارزیابی به درستی چیده شود. آزمون های مناسبی انتخاب کنم و به موقع و به تعداد اجرا شود. برنامه کارگاه ها نامشخص بود و فقط یک سند چند صفحه ای درباره کلیات برنامه را سه چهار روز قبل از سفر برایم فرستاده بودند. حتی خودشان هم نمی دانستند کدام بخش از پروژه را می خواهند بسنجند. 

همه پروژه یک طرف،‌ راضی کردن همسر و برنامه ریزی برای بچه ها یک طرف. چهارشنبه می رفتیم و من جمعه ظهر، زودتر از همسفران برمی گشتم ولی برای تک تک ساعت های این سه روز باید برنامه ریزی می کردم. مادرم گفت:‌ بچه ها را بسپار به ما. بدون نگرانی برو. 

صبح زود از تهران و بدون تاخیر حرکت کردیم و حدود ۸ رسیدیم ز اهدان. چه فرودگاه کوچکی و چه استقبال محجوب و گرمی. معاون ابتدایی آموزش و پرورش به همراه یک خانم و دو آقا آمده بودند فرودگاه. مقنعه چانه دار مشکی و چادر با صورت هایی آفتاب سوخته مرا هل داد به خاطرات خیلی قبل. به زودی در ساختمان آموزش و پرورش آقای ایکس را دیدیم و منتظر آقای ایگرگ شدیم. پذیرایی چای بود و آب در لیوان یک بار مصرف و تی تاپی که روی میز دفتر آقای ایکس ماند. این پذیرایی لوکس ترین پذیرایی سفر ما بود.

بنا شد برویم ناهار، نماز و چرخی در چهارراه بزنیم برای خرید. چهار راه کجا بود؟ ظاهرا معروف ترین مرکز خرید اهواز. مثلا بازار بزرگ تهران.

نه! یک خیابان بود که عرضش نصف خیابان شریعتی پر از مغازه های عجیب. نه چندان شلوغ و نه چندان خلوت.

همراهانم راهی مغازه ها شدند که کفش کوه بخرند و چای و ادویه. من متحیر بودم میان آن همه جنس دست دوم که اغلب قاچاق بود. تمام آن دو سه ساعت از بعدازظهری که به اندازه خردادماه تهران گرم بود، با یکی از همسفران و استقبال کنندگان حرف زدم. اسم این سفر را باید بگذارم سفر سوال پاسخ، بس که درباره همه چیزی که دیدم و هر قدر وقت شد،‌ سوال کردم. 

بافت شهر عجیب بود. شبیه یکی از شهرستان های کوچکی که دیده بودم مثلا گلپایگان. حتی ساده تر. خانه های اغلب یکی دو طبقه و ساده. نماهای مغازه ها و خانه ها،‌ ماشین ها،‌ لباس ها،‌ کفش ها... هیچ جا و هیچ طرف نمادی از زندگی لوکس شهری ندیدم حال آن که ساعاتی بعد قرار بود پا به شهر و منطقه ای بگذارم که هرگز تصوری از آن نداشتم و احتمالا ندارید...

 

ادامه دارد


برچسب‌ها: سایه سار سفر
+ نوشته شد در  سه شنبه ۱۳۹۷/۱۱/۲۳ساعت 2:16  توسط   | 


به نام او

ساختمان باغ، در همسایگی کتابخانه ملی ایران ( #بزرگراه_حقانی ) در دو طبقه شامل بخش های کتاب کودک، کتاب بزرگسال، علم و فناوری کودک و نوجوان (طراحی کره جنوبی)، فروشگاه هنر، کافی شاپ و سینما طراحی شده بود.

طبقه ی اول و حد فاصل کتاب بزرگسال و کودک تونل گذر خیالستان است.

فضای کتاب بزرگسال و همچنین فضای کتاب کودک بسیار وسیع است و بلندی سقف و تهویه ی مناسب و از همه مهم تر پخش نکردن موسیقی و آرامش نسبی محیط به مناسب بودن فضا برای یک تفریح فرهنگی خانوادگی کمک می کند.

بخش کودک شامل فروشگاه اسباب بازی و کتاب در مجاورت هم است که به نظر من نقطه ی ضعف جدی مجموعه کودک ی بود.
بخش کودک را موسسه ی #ماه_پیشونی از شهرداری تهران اجاره کرده است.
قفسه های کتاب ظاهرا به شکل موضوعی چیده شده اند ولی به شخصه عناوین مختلفی را در بخش های غیرمرتبط پیدا کردم.
خانم های کتاب دار به عنوان کتاب ها مسلط هستند.
در فضای باریک بین قفسه ها، مبلمان و میزهای کوچک برای خردسالان چیده شده است و بینابین فضاها، مجسمه ی شخصیت های کارتونی، داستانی و نیز دیرین دیرینی ها حضور دارند.

نقاط ضعف موقت مجموعه در دومین روز بازگشایی: قطعی مدام برق.
وجود کتاب های بی ارزش در میان قفسه ها
تعطیل بودن باغ علم کودک که شنیدم آزمایش های علمی جذابی برای بچه ها فراهم کرده اند. (طبقه دوم مجموعه)


پیشنهاد: پیش از رفتن به مجموعه، لیست کتاب های مورد نظر را روی کاغذ بنویسید؛ درست مثل خرید از فروشگاه های بزرگ.
خانوادگی تشریف ببرید و طوری برنامه ریزی کنید که فرصت داشته باشید قفسه های کتاب را نگاهی بیندازید.
کالسکه ی جمع و جور یا چرخ خرید همراه داشته باشید.

خوراکی بردارید تا در فضاهای کناری بتوانید بچه ها را سیر کنید و خستگی بگیرید.

از ورودی باغ کتاب تا مترو _فعلا_ تاکسی های ون شما را می رسانند.

× لینک این مطلب در کانال مصیر 

+ نوشته شد در  یکشنبه ۱۳۹۶/۰۴/۱۸ساعت 12:56  توسط   |